چند روزی از عکاسی گذشته است.

در این روزها جسته و گریخته تولا را دیدم.یک‌ بار به کافه رفتم و دیدم نشسته است.

باری دیگر در پارک مختصر قراری گذاشتیم و دیدمش.

تا دیروز،پنج شنبه

دوست مشترکمان مارا دعوت کرد که به روستایشان برویم و دو روزی به دور از شهر آسایش داشته باشیم.

من،تولا،خودش و خواهر تولا 

سه نفر از ما در یک شهر اقامت داریم ولی خواهر تولا شهر دیگری بود و آنجا مشغول به کار و زندگی است.

دنبالش رفتیم و ترافیک امانمان نداد.

ساعت هشت شب راه افتادیم.سه صبح خسته و کلافه رسیدیم.خواهرش را سوار کردیم و به روستا رفتیم و الان که ساعت ۰۷:۳۰ صبح است رسیدیم.

در مدت جاده مدام دعوایمان میشد.من و تولا واقعا همدیگر را نمیفهمیم.بحث های زیادی کردیم که تمامش بی نتیجه بود.

حالا در خانه دوستمان میخواهم بخوابم.

خواهرش،دوستمان خواب هستند.تولا بیدار است.بدون هندزفری دارد نامجو گوش میکند.

دارد من را در لحظه تایپ این متن میبیند ولی هیچ وقت فکرش را نمیکند که چیزی درباره خودش در جایی که از وجودش پر شده در حال نوشته شدن است.

دوس دارم بتواند بخوابد.

مدت هاست بیدار است.

قبل از ساعت هشت به کافه رفتیم تا قهوه بخورد.گفت دیشبو نخوابیدم.خیلی خوابم میاد و نمیخوام توو راه بخوابم»

هنوز نخوابیده و من نگرانش شده است.

هندزفری را گذاشتم.موسیقی ای که دیوانه ام میکند را پخش کردم.و آرزو کردم کاش میتوانستم کنارش بخوابم و فقط نگاهش کند.

جا را خودش انداخت.تشک من و خواهرش و دوستمان را کنار هم پهن کرد و خود رفت سمت دیگری خوابید.

تولا بسیار دختر باهوشی است

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها