دف دیوانه



چرا من بعد از مدتی که دلم خواسته و چیزی را ول کردم یا شاید دور‌ انداختم باز به سراغش بازمیگردم؟ 

مثلا همین وبلاگ متروکه و از کار افتاده

این دنیا خیلی بیشتر از چیزی که آدمی فکرش رو میکنه مخنث و ‌ست.

شبه ورد هایی که گوش عوام رو پر میکنه نمیتونه مذبذب بودن هوشیاران رو از بین ببره.

خلاصه سلام


میثم! کجاش شکل اونه؟!

نه حاجی! این جفت من نیس!

این دختره قد بلنده

فرزانه این قد بُلن نیس! 

 

میخوای یه کم تُن تَرِش کن!

 

فرزانه رو میشناسم من

اون اینجوری را نمیره!

جز من اصن را نداره

دست کسی رو بگیره!

 

خب خوبه! شُل کن! رسیدیم!

 

موهاش چشاشو گرفته

مانتوش یه خورده گشاده

دسبندشو دیده م اما

دسبندِ مشکی زیاده!

 

بسه! جلوتو نگا کن!

 

میثم! خیالاته شاید!

میگم شَبیش بوده لابد؟!

فرزانه رو میشناسم من

شالش اصن شُل نمیشد!

 

روت و اصن برنگردون!

 

من روم نشد خوب ببینم

اما شنیدم چی میگن

میثم! یه طوری میخندید …

این خنده ها رو فقط من … 

 

میثم! گمونم خودش بود!

 

برگشتم و مطمئنم

برگشتنم اشتبا بود

جایی نگو تا ندونم

چی تو سرِ ما دوتا بود

 

خیلی چیزا جابجا بود!

 

میثم تو دستِ سفیدش

دسبندِ مشکیتو دیدم

شاید دوسِت داشته باشه

باشه … ادامه نمیدم

باشه … ادامه نمیدم

 

من میشناسم جفتمون و …



‌ها

قسمتی از بیرونند

با آن‌ها اگر

به خانه هم بروی

بیرون رفته‌ای

هنگام تنفس نیز

نخست

هوا را می‌دهند بیرون

سپس هوا را می‌دهند بیرون

و قلب‌های‌شان بیرون سینه می‌تپد

و خونشان روی پوست می‌دود

تو نیز

به وقت آن لرزش سخیف

که به زعم خودت

چیزی را ریخته‌ای بیرون

چیزی را ریخته‌ای درون

چرا که بر عکس ‌ها

قسمتی از درون هستی

و از پنجره‌ی خانه‌ات اگر

کسی تف کند بیرون

تف به درون خانه کرده است


داره کاری میکنه از همه بدم بیاد.

رفتاراش اذیتم میکنه

روابطش اذیتم میکنه

مطمئنم اگه مال من بود، حرف زدنش با هرکسی اینقد اذیتم نمیکرد.

ازینکه باهاش میرم بیرون اذیت میشم

ازینکه بره جایی و بهم نگه اذیت میشم

ازینکه بره جایی و بهم بگه و من نرم باز هم اذیتم میکنه

کتاب میخونم فکرش اذیتم میکنه

الان داره دوره نخوندنم خیلی زیاد میشه.باید خسته شم ازش


برگشت بهم گفت میدونی چیشده؟

گفتم نه.گفت یادته راجع به اونی که عاشقش شده بودم باهات حرف زدم؟

گفتم آره ولی توی دلم مدام میگفتم تروخدا بگو همش الکی بود.ایستگات کرده بودم»

گفت باهاش صحبت کردم.میدونستم دوست دختر داره ولی بهش حسم رو گفتم.با اینکه گفت نه ولی من از خودم راضی ام.احساس میکنم حالم بهتره.

 

فحش و بد و بیراه تووی ذهنم رژه میرفت.از طرفی خوشحال برای اینکه هنوز رویای زندگیم رو کاملا از دست ندادم و هم ناراحت برای اون بدبخت که چه فرشته ای رو از دست داده.و از طرفی بیشتر از همه برای خودش ناراحتم که نرسید به اون که میخواستش و این همه وقت روان‌پریشی براش به ارمغان آورد.

گفتم ایول رفیق تو بهترینی.

قدم زدیم

قرار بود بریم کل شهر رو قدم بزنیم.شهرمون کوچیکه ولی یه دور کلش رو زدن خیلی طول میکشه.

صبح داشت توو واتس اپ بهم میگفت چقدر دلم میخواست الان یه قهوه میخوردم و ادامه کارمو میکردم.

(عکاس‌ بود و عکس های تبلیغاتی درست میکرد و این چیزا.سنی نداشت ولی کارش درست بود)

بین راه دم اون کافه همیشگی وایسادم و گفتم بریم توو و نه نگو،مهمون منی

رفتیم توو.

وقتی باریستای کافه _که دوست مشترک ما بود و اومد برای گرفتن سفارش و سلام و علیک_ اومد ، بی اختیار گفتم دوتا دبل که پرید بین حرفم

گفت امروز قهوه خوردم.باریستا گفت پس دوتا لاته چطوره؟ موافقت کرد و سفارش دادیم.

اومده بودیم بیرون که حرف بزنیم.شروع کردیم به حرف زدن و مرور اتفاقایی که براش افتاده بود یکم بعد لاته هامون رسید.

مثه همیشه بی نظیر.تشکر کردیم ازش و برامون بوس فرستاد.

گفت بچه ها یه کیک گردو و هویج درست کردم.بیارم تست کنینش.

یه تیکه ازشو بریدم و با چنگال نزدیک دهنش کردم.استقبال کرد و کیک رو خورد.منم یه تیکه خوردم و گفتم مثه همیشه عالی.

یهو شروع کرد به سرفه کردن.گفتم چیشدی؟نمیتونست حرف بزنه تا میخواست حرف بزنه سرفش میگرفت.صداش عوض شده بود.با هزار زحمت فهموند که به گردو حساسیت داره.داد زدم که خب چرا نگفتی؟ گفت چون تو تعارف کردی نخواستم رد کنمش.

رسمن دیوونشم که دیوونه ترینه

بهش گفتم خب بهتر از این بود که اینجوری شی.دوستم براش آب و سیتریزین اورد و اونم خورد.سرفه کرد.هی سرفه کرد.گفت میخوام بالا بیارم.فورا بردمش دستشویی،بالا نمیاورد و فقط حسش رو داشت.

یه آبی زدم به سر و صورتش.رفتیم سر جامون نشستیم.

گفت بهترم و یکم بعد بهتر هم شد.

آب رو بهش میدادم و میگفتم بخوره و تموم کنه.

گفت رفیق نمیدونستی حساسیت داشتم نه؟ گفتم رفیق بدی ام نه؟ گفت نه!

تمام وقتی که داشتیم برای حرف زدن با این حساسیت از بین رفت.حساب کردم و گفتم بریم.دو نخ سیگار از دوستم گرفتم و رفتیم که بریم گیم نت و بازی کنیم.

سیگارو بین راه قدم ن کشیدیم تا رسیدیم به گیم نت.

گفتم حین بازی بهتر میشه و حرف میزنیم.همین که از آسانسور پیاده شدیم حالش بد شد.روی یه مبل نشوندمش.دستاشو گرفتم.نبضشو گرفتم یکم همونجا موندیم تا بهتر شه.

یکی از دوستای مشترک دیگمون هم اونجا بود که با ماشینش رسوندیمش خونش.که بره یه دوش بگیره و استراحت کنه.گفت ناهار هم نخورده.حالا ساعت ۱۱ شبه!

میگن عشق آدم رو از نون و آب میندازه.راسته


روی ظرف ترشی ، کاغذ چسب دار چسباونده بودم و روش شعر نوشته بودم.

ترشی در یخچال آماده بود که وقت رفتن خواهرم بدم بهش.

وقت ناهار وقتی یخچال رو باز کردم که نوشابه بردارم چشمم به ترشی افتاد.

آنی اتفاق عجیبی برام رخ داد

ترشی را برداشتم و برچسب رو کندم.تا جایی که تونستم خوردمش.

دهنم میسوزه ولی ارزشش رو داشت


گفته بودم اگه زنگ بزنه چی میشه که

زنگ نزد

فقط میتونم براش یه ظرف ترشی بذارم به عنوان سوغات

بعدش دیگه نبینمش

ترشی رو میدم به خواهرم که بده بهش

کنارش یه نامه میذارم

توی نامه مینویسم :

سلام مری،انتظار اصلا چیز خوبی نیست.شاید اولین چیزی که به دخترم یاد بدم همین باشه.که کسی رو منتظر نذاره.

شاید بهتر باشه دیگه نبینمت.من دوستت دارم و شاید به واقعیتش شک‌ داشته باشی که با کار هایی‌ که از من برمیاید حق داری.

به تو حق میدهم که اینقدر نسبت به چهره واقعی ام بدبین باشی.

در کنار سیوشرتی که به تو دادم که هروقت دلت تنگم شد بپوشی و بغلش کنی این ظرف ترشی را هم به عنوان آخرین هدیه از من بپذیر.

این اولین ترشی ایست که باهم خوردیم.خیلی دوستش داشتی

هر زمان که خواستی برگرد.

دوست دارت،فرید

مهرماه ۹۸


خواهرمگفتتهرانبمانیموبهدیدنمریبرویم.

گفتممگهنمیدونیمارابطمونتمومشدهودیگهبهترههمونبینیم؟! آخرینباربهمگفتحتارفاقتمونهمنمیتونهادامهپیداکنه.منکمترازاونیامکهبتونمرفیقمریباشمچهبرسهمریبخوادعاشقمباشه.

گفتمریدوستمنمهست.اولدوستمنبودوبعدشماعاشقششدی.ولیبهنظرمنخودتوازشپنهوننکن.تظاهرکنیدهمهچیخوبه.یهروزیاینقدرتویاینتظاهرغرقمیشینکهگذشتههایادتونمیره.هنوزسنیندارینکه.بجنبآمادهشوبریم.

گفتم: منکاردارمعزیزم.واقعانمیتونمبیام.اینپروژهرو‌بایددیشبتحویلمیدادموالانساعتچهاروچهلدقیقهست.هنوزنفرستادم.بدمیشهاگهنفرستمتاشب.کاراشمنکردمحتا

گفتباشه.هرطورخودتمیخوای.

رفت

رفت

اگهبهمزنگبزنهوبگهبیامحتمنیهچیاحساسکردهواگرنزنهفکرکنمدیگهمریرونخواهمدید!


امروز تهران بودم

شهر مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا و آزار دهنده تر از همه خشک است.

برای منی که در شهری با رطوبت میانگین ۷۰ درصد زندگی میکنم این حجم از خشکی اذیت کننده ست.

دکتر گفت از این به بعد باید بیشتر مراقب خودم باشم.گفت مگه چندسالته؟ مشروب میخوری؟» گفتم اره

گفت با چی میخوری مشروبو؟» گفتم با نوشابه مشکی 

گفت پسرم این کارت بسیار احمقانه است.مشروب را با آب سیب بخور.معده برگشت پذیر نیست.توی بیست و خورده ای سالگی این بلارو سر خودت آوردی به آینده فکر کردی؟

گفتم دکتر یه عکس از ریه هم بنوبس برام.اونم ببین حال کن

شب است ما نشسته ایم‌به مشروب خوردن.

مشروب های تهران هم خشک است.حقیقتا نمیچسبد.میخورم که یادم برود.


تمام این فضا برای من که علاقه به نویسنده شدن را دارم تجربی است.

فضایی برای تجربه‌کردن

برای آزمون و خطا کردن.اشمیت در نوای اسرار آمیز نوشته است که نویسنده خالق است نه دستگاه فتوکپی

حال باید به پروژه دوم خودم در این فضا با این ادبیات پایان بدهم.

سوژه های من عموما نزدیکانم هستند و از افراد نزدیک به خودم که میتوانم در دسترس داشته باشم الگو و الهام میگیرم

تولا شخصیت قصه پروژه دوم من دوست نزدیک من است و ما رفاقتی حدودا دو ساله داریم

مدتی به دلایل شخصی ارتباطمان از بین رفته بود و حالا دوباره شروع شده است.

مانند داستان قبلی این بلاگ اینبار او سوژه من بود و این نوشته ها خلق شدند.

تکرار میکنم من نمیخواهم دستگاه کپی باشم و روزانه نویسی دیگر از من گذشته است.

افرادی که من و تولا را از نزدیک میشناسند اگر این متن هارا بخوانند شاخ در میاوردند.

چون با اینکه اکثر جاهای اشاره شده واقعی است ولی این اتفاقات در آن مکان ها نیافتاده است و حتی برخی از مکان ها هم زاده ذهن بیمار من است.

حال اگر اندکی احساسی شدید برایتان خوب است.

و در پایان این ازمایش تجربی که برای خودم موفقیت آمیز بود بلند میگویم : حال من خوب است

من فقط اندکی مرض دارم و کرم

که دوست دارم آنهارا پرورش بدهم و‌ از بال و پر دادن به هیچ ماجرایی نمیترسم.

تا ازمایش بعدی خدانگهدار


سفری سه روزه به روستاهای اطراف را گذراندم.سفری چهارنفره به همراه تولا

مفصل است

فردا سر فرصت مینویسمش

امشب به برکت افیون این شعر حسین صفا را بخوانید و من را به حال خودم بگذارید.

از رنج های دود شونده

تا خرتناق کام گرفتند

 

با دود از کتانی چینی

یک عمر انتقام گرفتند

 

تا حدِّ مرگ، نشئه ی نشئه

ماندند تا خمار بمیرند

 

یک مشت خطبه خوانده شوند و  

یک مشت نطفه بسته شوند و

هی ماشه ها چکانده شوند و

سربازها به شکل جنین ها

در خاکریزهای درونِ

زن های باردار بمیرند



برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir


چند روزی از عکاسی گذشته است.

در این روزها جسته و گریخته تولا را دیدم.یک‌ بار به کافه رفتم و دیدم نشسته است.

باری دیگر در پارک مختصر قراری گذاشتیم و دیدمش.

تا دیروز،پنج شنبه

دوست مشترکمان مارا دعوت کرد که به روستایشان برویم و دو روزی به دور از شهر آسایش داشته باشیم.

من،تولا،خودش و خواهر تولا 

سه نفر از ما در یک شهر اقامت داریم ولی خواهر تولا شهر دیگری بود و آنجا مشغول به کار و زندگی است.

دنبالش رفتیم و ترافیک امانمان نداد.

ساعت هشت شب راه افتادیم.سه صبح خسته و کلافه رسیدیم.خواهرش را سوار کردیم و به روستا رفتیم و الان که ساعت ۰۷:۳۰ صبح است رسیدیم.

در مدت جاده مدام دعوایمان میشد.من و تولا واقعا همدیگر را نمیفهمیم.بحث های زیادی کردیم که تمامش بی نتیجه بود.

حالا در خانه دوستمان میخواهم بخوابم.

خواهرش،دوستمان خواب هستند.تولا بیدار است.بدون هندزفری دارد نامجو گوش میکند.

دارد من را در لحظه تایپ این متن میبیند ولی هیچ وقت فکرش را نمیکند که چیزی درباره خودش در جایی که از وجودش پر شده در حال نوشته شدن است.

دوس دارم بتواند بخوابد.

مدت هاست بیدار است.

قبل از ساعت هشت به کافه رفتیم تا قهوه بخورد.گفت دیشبو نخوابیدم.خیلی خوابم میاد و نمیخوام توو راه بخوابم»

هنوز نخوابیده و من نگرانش شده است.

هندزفری را گذاشتم.موسیقی ای که دیوانه ام میکند را پخش کردم.و آرزو کردم کاش میتوانستم کنارش بخوابم و فقط نگاهش کند.

جا را خودش انداخت.تشک من و خواهرش و دوستمان را کنار هم پهن کرد و خود رفت سمت دیگری خوابید.

تولا بسیار دختر باهوشی است

 

 


تولا پروژه عکاسی دارد

میخواهد مجموعه جدیدش را شروع کند.پیش تولید هایش از ماه های پیش انجام شده بود و امروز نوبت عکاسی رسیده است.

به پیشنهاد دوست مشترکمان و به قول خودش،هوای من را داشتن،لوکیشن خانه من بود.

ساعت هشت صبح امروز تولا و‌ دوستمان آمدند تا کار را شروع کنیم.

از پروژه اش چیزی نمیگویم چون نمیدانم راضی به انتشار ایده اش هست یا خیر ولی اولین فرصتی که عکس ها منتشر بشوند به سمع و نظر شما میرسانم.

دوست مشترکمان مدل عکس ها بود.عکس ها کلوز آپ و اینسرت های مختلفی از سر دوستمان بود.

شرایط‌ نوری را کنترل کردیم.سه پایه را بنا کردیم.وسایل مورد نیاز را که جمع کرده بودیم آوردیم و مغشول کار روی سر مدل شدیم.فریم به فریم کار هایمان فرق میکرد و این بین مدل مجبور به شستن و خشک کردن سر خودش میشد.

صحبت میکردیم.موزیک میگذاشتیم و کنار پنجره سیگار میکشیدیم تا مدل بشورد و بیاید.

دوباره کار را شروع میکردیم.صمیمیت بیش از حدش با دوستمان اذیتم میکرد.با اینکه میدانم او هم دوستی است با میزان صمیمت من.

این دانسته من کمکی به آرامشم نکرد.عصبانی میشدم.آرام میشدم.روان از هم گسیخته ام جوشش میکرد.به فریم سوم نرسیدیم که کنار کشیدم.نشستم و گفتم حالش را ندارم.تولا گفت مسخره نشو،نور از دست بره نمیشه گرفت.به هیچ وجه هم با سر و کله این بدبخت نمیشه کار رو برای فردا گذاشت» لج کرده بودم.نمیرفتم.

خودش کار را ادامه داد.حتی من پرده پشت سوژه را هم نگاه نمیداشتم و به ناچار به دسته کمد دیواری آویزانش کرد و شات هایش را گرفت.

تولا جذاب است.پشت دوربینش پادشاهی میکند.هیچکس وقتی او پشت دوربینش قرار میگیرد نمیتواند حریفش شود.استایل بدنش.فرو پاها و کمر و دستانش.

موهایش که گاهی جلوی چشمانش میاید و او ماهرانه و آرام دسته موهارا به پشت گوشش هدایت میکند.

تی شرت من را پوشیده است.زیرا معتقد است در لباس تنگ نمیشود درست کار کرد.

دوستمان این بین حرف میزد.با من با تولا.شوخی میکرد و میخندید و سعی میکرد جو را آرام کند.متوجه حال بد من شده بود.مدام سرفه میکردم.نمیتوانستم راحت نفس بکشم و از روی لج با خودم سیگارم را بیشتر پک میزدم و بیشتر سرفه میکردم.

تولا توجهی به من نمیکرد.گاهی میگفت این چیه گذاشتی؟ همش سر و صدا.عوضش کن.شجریان بذار،یا هرخواننده ای که شعر خیام رو خونده»

حرفش را گوش میدادم.

کار تا پنج عصر به طول انجامید و تولا ده شاتش را برداشت و مشغول جمع کردن وسایل شدیم.

جارو کشیدم و زباله هارا بیرون بردم.خانه را مرتب کردم و نشستیم سیگاری کشیدیم و حرکت کردیم.

قرار شد به گیم نت برویم.دوستمان مارا رساند و گفت میرود پیش مادرش و برمیگردد.به تولا گفتم میشود برویم همین پارک کناری بنشینیم؟

موافقت کرد و رفتیم.برایش حرف زدم.شعر خواندم و به حرف ها و خاطرات دبیرستانش با عشق گوش دادم.

یک ساعتی همانطور نشستیم و صحبت کردیم.دوستمان آمد دنبالمان و در شهر چرخی زدیم و تولا را رساندیم خانه اش.

گفت شب زنگ بزنم توپتو میاری بریم بسکتبال بازی کنیم؟»

با نظرش موافقت کردم.به خانه آمدم و با دوستمان نشستیم و سیگار کشیدیم.

تا همین لحظه

دوستمان خوابیده است.

روز سختی را داشت.من بیدارم و مینویسم.به امید زنگ تولا میمانم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها